انشا درمورد دریاچه زریبار

مقدمه

همیشه یه جایى هست فرار کنى و برى اونجا و از تنهایت لذت ببرى .تنها راه فرار از خستگى هاى مدرسه براى من دریاچه بود.

بدنه

زریبار پناهگاهى براى همه بود، ولى براى من دنیاى از رنگ و سکوت بود.

خسته تر از همیشه با روپوش مدرسه راهمو کج کردم و به سمت دریاچه راه افتادم.

بچه تر که بودم همیشه دست مامانم رو باید میگرفتم کل اون پیاده روى طولانى رو با ذوق راه میرفتم.

تلاشم براى فرار کردن از دستش ستودنى بود اما تهش اون میدونست چطور دستم رو بگیره که نتونم تندتر از اون راه برم .

الان دیگه ذوقى براى دویدن ندارم، ولى باز هم میتونم مثل بچگى ذوق کنم براى دیدن نى زار ها

و جوجه اردک ها و دسته مرغابى ها و گراز هاى متعجب که از دور نگاهت میکنن

و عادت کردند به دیدن ادم هاى بى حوصله…

قبل از اینکه هوا تاریک بشه نیم ساعت وقت دارى از پیاده روى طولانى بگذرى و دریاچه برسى.

وقتى رسید اونجا میشه یه گوشه از بهشت رو پیدا کنى …

غروب خورشید از رو از اینجا نگاه کردن عالمى داره براى خودش صداى مرغابى ها،

درختاى بید و گربه هاى که براى هوا خورى اومدن.

منم که جون میدم براى اینکه تو این هوا یه چایى بخورم.

کوها ها از اون ور دریاچه معلومن دور تا دور این شهر پر از کوه و جنگله یکم از پیاده رو ها دور شى،

و برى پشت دریاچه میتونى صداى نفس کشیدنتم بشنوى.

البته ترس از باتلاق ها همیشه مزاحم سربه هوا بودنه، خورشید هم که قبل رفتنش تا میتونه دلبرى میکنه،

بیشتر از این نمیشه موند.

مجبورم برگردم تمام راه رو دارم به این فکر میکنم که میشه یه روزى بیاد که

بدون ترس از دیر برگشتن به خونه تمام روز رو بیرون باشم واین اطراف بچرخم؟!

هوا داره روبه تاریکى میره و منم قدم هام رو تندتر میکنم

از کنار مردمى که با ارامش راه میرن و میخندن به سرعت میگذرم .

اینجا چشماتو که بستى وقتى باز کردى هوا تاریکه تا به خودت بیاى دیر شده سعى میکنم بدوام.

تو راه میفهمم این شهر غرق شده بین کوها،هرجارو نگا میکنى کوه ها هستند.

از چهار طرف کوها شهر مریوان را محاصره کردند.

اثرى از خورشید تو آسمون نمونده، تندتر میدوام صداى ماشین ها و مردم همش یه ترسى رو

تداعى میکنه که نباید دیر برگردم از خیابونا میگذرم.

این موقع سال هوا هنوز هم سرد بارون تگرگ رعد و برق یهو میاد و میره هرچقدر

سرعتم رو که بیشتر میکنن،سوز هوا رو بیشتر حس میکنم.

بعد از کلى دویدن بلاخر به خونه رسیدم .

برخلاف انتظارم استقبال گرمى ازم شد از شدت سرما کنار بخاری خوابم برد

و شب با صداى دونه هاى بارون که به شیشه میخورد بیدار شدم.


❖ به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام لینکدین