اشعار بیدل

اشعار بیدل,ashar bidel,شعرهای بیدل,hauhv fdng

بیوگرافی و زندگینامه

بیدل با نام اصلی میرزا عبدالقادر بیدل دهلوی متولد سال ۱۰۵۳ هجری قمری در شهر عظیم آباد پتنه است. او در بسیار از علوم متبحر بوده است و در اوایل با رمزی تخلص می کرد که به نقل یکی از شاگردانش هنگام مطالعه مصراع ( بیدل از بی نشان چه جوید باز ) تحت تاثیر قرار گرفت.

بعد از آن که این مصراع از گلستان سعدی را خواند چنان به وجد آمد که تخلص خود را از ( رمزی ) به ( بیدل ) تغییر داد. علاوه بر دیوان اشعارش آتاری هم در نثر دارد. بیدل دهلوی در تاریخ دوم ماه صفر ۱۱۳۳ هجری قمری در شهر دهلی درگذشت.

اشعار بیدل

اشعار بیدل

از ترحم . . .

تا مروت . . .

از مدارا تا وفا . . .

هر چه را کردم طلب

دیدم ز عالم رفته است . . .

شعرهای بیدل

وقت است‌کنیم گریه با هم

ای شمع شب است روز ما هم

دوریم جدا ز دامن یار

چون دست شکسته از دعا هم

آثار بیدل

نه با صحرا سری دارم نه باگلزار سودایی

به هر جا می روم از خویش می بالد تماشایی

به بیدردی در این محفل چه لازم متهم بودن.

گدازی‌، گریه‌ای‌، اشکی‌، جنونی‌، ناله‌ای‌، وایی

دیوان بیدل

ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم

که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی

چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت

که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی

شعر های بیدل

من نمی‌گویم زیان کن یا به فکر سود باش

ای ز فرصت بیخبر در هر چه باشی زود باش

نقد حیرتخانه هستی صدایی بیش نیست

ای عدم نامی به دست آورده‌ای موجود باش

اشعار زیبای بیدل

عشق اگر در جلوه آرد پرتو مقدور را

از گداز دل دهد روغن چراغ طور را

عشق چون‌گرم طلب سازد سر پرشور را

شعله افسرده پندارد چراغ طور را

اشعار بیدل دهلوی

محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی

گر همه مژکان ‌گشود آغوش دانستم تویی

غفلت روز وداعم از خجالت آب‌ کرد

اشک می‌رفت و من بیهوش دانستم تویی

بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم

شعله‌ای را یافتم خاموش دانستم تویی

غزلیات بیدل

اشک یک لحظه به مژگان بار است

فرصت عمر همین مقدار است

زندگی عالم آسایش نیست

نفس آیینه این اسرار است

دیوان شعر بیدل

دل به زبان نمی رسد لب به فغان نمی رسد

کس به نشان نمی رسد تیر خطاست زندگی

یک دو نفس خیال باز ، رشتهٔ شوق‌ کن دراز

تا ابد از ازل بتاز ، ملک خداست زندگی

اشعار بیدل

گر ما گوییم‌، ماکجاییم

ور تو، تو هم آن‌ کسی‌ که ماییم

پوشیدگی‌ایم لیک رسوا

عریانی لیک در قباییم

گوشیم و شنیدنی نداربم

چشمیم و مژه نمی‌گشاییم

گر شکوه کنیم بی‌تمیزیم

ور شکر خیال نارساییم

تا خاک نشان دهیم عرشیم

چون سر به ‌گمان رسیم پاییم

اشعار بیدل

❖ به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام لینکدین