اشعار رودکی

اشعار رودکی,ashare roodaki,رودکی,hauhv v,n;d

بیوگرافی و زندگینامه

رودکی با نام اصلی ابوعبدالله جعفر بن محمد بن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم متولد سال ۲۲۴ در رودک و درگذشته در سال ۳۲۹ در پنجکنت است. وی به استاد شاعران نیز معروف بوده است.محل تولد این شاعر نامدار روستایی در ناحیه رودک بوده است.

به روایتی می گویند از کودکی نابینا شده است و در روایتی دیگر گفته شده است در پیری نابینا شده است. او در دربار امیر نصر سامانی محبوبیت بسیاری داشت و این باعث شد ثروت زیادی داشته باشد. البته در پایان عمرش مورد بی مهری امرا قرار گرفت و به زادگاهش بازگشت.

اشعار رودکی

اشعار رودکی

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده‌ای بگیری، مردی

شعرهای رودکی

در منزل غم فگنده مفرش ماییم

وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم

عالم چو ستم کند ستمکش ماییم

دست خوش روزگار ناخوش ماییم

آثار رودکی

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل

بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل

این غم، که مراست کوه قافست، نه غم

این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل

دیوان شعر رودکی

در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان

از گریهٔ خونین مژه‌ام شد مرجان

القصه که از بیم عذاب هجران

در آتش رشکم دگر از دوزخیان

اشعار رودکی

دیدار به دل فروخت، نفروخت گران

بوسه به روان فروشد و هست ارزان

آری، که چو آن ماه بود بازرگان

دیدار به دل فروشد و بوسه به جان

شعر رودکی

ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو

وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو

افغان خروس صبح گاه از غم تو

آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!

اشعار رودکی

زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده

وندر گل سرخ ارغوان پیچیده

در هر بندی هزار دل در بندش

در هر پیچی هزار جان پیچیده

اشعار رودکی

دل سیر نگرددت ز بیدادگری

چشم آب نگرددت، چو در من نگری

این طرفه که دوست تر ز جانت دارم

با آن که ز صد هزار دشمن بتری

اشعار رودکی

با آن که دلم از غم هجرت خونست

شادی به غم توام ز غم افزونست

اندیشه کنم هر شب و گویم یا رب

هجرانش چنینست، وصالش چونست؟

اشعار بلند رودکی

اگرچه عذر بسی بود روزگار نبود

چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود

خدای را بستودم، که کردگار من است

زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود

همه به تنبل و بند است بازگشتن او

شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود

بنفشه‌ های طری خیل خیل بر سر کرد

چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود

بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری

ز لب فرو شود و از رخان برآید زود

اشعار رودکی

در رهگذر باد چراغی که تراست

ترسم که بمیرد از فراغی که تراست

بوی جگر سوخته عالم بگرفت

گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!

اشعار رودکی

❖ به اشتراک بگذارید: پینترست تلگرام لینکدین