شعر چون فقیران
خسـته و حیـران و نـالان آمــدم با اتـــوبــــوس از اتـــوبان آمـــدم
چون گران گشته برنج و گوشت بـاز از ســـرکــار با ســـه تـا نـان آمـدم
گشـته ام خسـته زجــور روزگـــار پوسـت کلفـت تــر، زیـر بـاران آمدم
گر چه کفشم گشته پاره از سـه جا بـاز امـا مــن شـتــابــان آمــــدم
چون که صاحب خانه در پشت سر است من هـراســان و پـریشــان آمـــدم
همسرم مشغول کار و نظافت منتظر پــای لــرزان و هــراســان آمــدم
گـرچـه لیستی از خرید در انتــظار بـاز هــم نـاچـار خنــدان آمـــدم
جیـب خالی با پزی عالی و مســت مسـت بـی پـولـی ؛ خـرامـان آمدم
خوش بود احـوال و حـال و روز مــا چــون نـدارم چـاره ، تهــران آمدم
چون نبودش شغـل و پیشـه شهر ما از بــرای کــارِ عــمـــران آمـــدم
گرچه تهـران را ترافیـک است و دود چون نـدارم مــایه ، لنـگـان آمـدم
گرچه شرکت هم ندادست اش حقوق ســوی منـزل بــاز ، ویــران آمـدم
چـون نبودش پـول اندر جیـب مـن با اتــوبــوس بــاز ، رایگـان آمــدم
خـرقه ای را هم کنم در بـَر ز بـعـد همـچو درویـشـان ، فقیــران آمدم
کارشناسی دارم و گویا مهندس گشته ام چــون فقیـران ، تنگدستـان آمــدم
شعر: جواد شریفی